بهشت گمشده جایی روی زمین

۱۳۹۳/۴/۲۴

خنده از لبشان جدا نمی‌شود. از مشکلات و معضلات زندگی‌شان آنقدر به خوشی یاد می‌کنند که آدم را به شک می‌اندازند که اگر اینها مشکل نیست پس چه اتفاق و حادثه‌ای ممکن است اخم به‌صورت‌شان بیاورد.


«حسین نوری» در آستانه جوانی بود که زیر شکنجه‌های مأموران ساواک، فلج شد و بسیاری از اجزای بدنش قدرت حرکت را از دست دادند. اتفاقی که برای خیلی‌ها، پایان راه محسوب می‌شود و دلیلی است برای اینکه باقی زندگی را در انزوا بگذرانند، برای او نقطه آغاز و شروع بود. کم نیستند انسان‌هایی که با قدرت اراده خود، شاهکارها آفریده‌اند و به الگوهایی ملی و بین‌المللی بدل شده‌اند اما آقای نوری حتی نگاهش به زندگی و مشکلات هم الگویی است برای زندگی خیلی از ما. او و همسرش «نادیا مفتونی» که در این سال‌ها موفق به دریافت مدرک دکتری فلسفه شده است، به 30سال زندگی در کنار یکدیگر به‌عنوان برترین و بهترین سال‌های عمرشان نگاه می‌کنند. شیشه عینک خوش‌بینی این زوج آنقدر شفاف است که ما هرچه تلاش کردیم یک گله و شکایت از دهان‌شان بشنویم، موفق نشدیم.


چه اتفاقی باعث شد تا برخی از اعضای بدن‌تان فلج شود؟


من در رشته نویسندگی و کارگردانی تئاتر کارم را در هنرستان آغاز کردم. سال 51-50بود که نمایشنامه‌ای انتقادی درباره وضعیت حقوق بشر در کشور نوشتم و در مدرسه اجرا شد. برای همین نمایش چندین بار از سوی ساواک دستگیر و شکنجه شدم و در نتیجه همین شکنجه‌ها بود که دست و پایم از کار افتاد و برخی از اعضای درونی بدنم هم دچار آسیب شد. آنقدر بچه بودم و نحیف که خودشان هم باور نمی‌کردند شکنجه به این سرعت روی من اثر گذاشته باشد. همین موضوع باعث شد چند وقتی تحت درمان و مراقبت باشم و از کارهایم باز‌بمانم اما وقتی به قول معروف کمی جان گرفتم، پس از انقلاب فعالیت‌هایم را ادامه دادم.


زندگی مشترک‌تان چطور آغازشد؟ کجا با هم آشنا شدید؟


آقای نوری: در سال‌های جنگ تحمیلی از سوی جهاددانشگاهی، به محافل مختلف ادبی و دانشگاه می‌رفتم. یک‌بار که به دعوت جهاددانشگاهی دانشگاه شریف برای کار با دانشجویان رشته هنر به تهران و این دانشگاه رفتم، ستاره بخت من از آسمان به زمین آمد و با ایشان آشنا شدم؛‌ همسرم دانشجوی فیزیک کاربردی و بین دانشجویان و استادان آن دانشگاه به دانشجوی نخبه شهره بود. در یکی از این جلسات به سراغ من آمد و به من پیشنهاد ازدواج داد و از من خواستگاری کرد! اتفاق غیرمنتظره‌ای بود.


خانم مفتونی: من در سال1344در تهران به دنیا آمدم. از ابتدا دانش‌آموز ممتازی بودم؛ ما جزو نخستین بچه‌هایی بودیم که وارد مدارس تیزهوشان شدیم. پس از قبولی در کنکور تنها یک انتخاب کردم؛ فیزیک کاربردی دانشگاه شریف، که قبول هم شدم. مهرماه سال 1363بود و دانشجوی ترم سوم بودم که در نمازخانه دانشگاه، نخستین بار آقای نوری را دیدم. در همان برخورد نخست خداوند مهر ایشان را به دل من انداخت و تصمیم گرفتم که از ایشان خواستگاری کنم. دفعه دومی که ایشان را در دانشگاه دیدم درخواستم را مطرح و او هم قبول کرد. ما در دهه فجر سال 1363ازدواج کردیم.


خانواده‌تان مخالفتی با این ازدواج نداشتند؟


آقای نوری: همسرم از خانواده اصیلی است و اگر خانواده‌شان با ازدواج ما مخالفت نمی‌کردند، من تعجب می‌کردم. دختر بزرگ خانواده بود و همه آرزوهای خانواده قرار بود در آینده و ازدواج او تجلی پیدا کند. البته بیشتر ترس‌شان از این بود که او نتواند بار مسئولیت این زندگی را تحمل کند و هم به‌خودش و هم به من صدمه بزند. واقعا این شکل از زندگی دشوار است.


خانم مفتونی: به‌خاطر علاقه به آقای نوری خیلی راحت از تحصیل و زندگی در تهران گذشتم. استادان و دوستان من از این موضوع بسیار ناراحت بودند اما آنها از ارزش چیزی که من به‌دست آوردم بی‌خبر بودند! من زمانی با ایشان آشنا شدم که همین حال را داشتند؛ روی ویلچیر بودند اما صدایشان خیلی بدتر بود و باید لب‌خوانی می‌کردیم. 10کیلو هم لاغرتر بودند. پس از ازدواج هم چون او از طرف جهاددانشگاهی در تربت‌جام مشغول به‌کار بود به آنجا مهاجرت کردیم.


اهالی هنر و کسانی که در این حوزه کار می‌کنند معمولا از شرایط بد اقتصادی شکایت دارند. شما هم در اول زندگی مشکلات معیشتی داشتید؟


آقای نوری: خیلی زیاد. ما از ابتدای ازدواج و زندگی مشترک مشکلات مالی و اقتصادی داشتیم اما به‌شدت شاد و خوشحال هم بودیم. شما تصور کن که بعد از ازدواج، من دست یک دختر تهرانی نخبه را گرفتم و به خانه‌ای خشتی در تربت‌جام آوردم. چیزی هم نداشتم؛ چند جلد کتاب و چند کاسه و بشقاب دست دوم و یک قالی که مادرم داده بود تنها دارایی‌‌های من بودند. زمستان‌ها حیاط خانه مثل باتلاق می‌شد و هرگوشه چاله‌ آبی درست می‌شد. تنها یک شیر آب در حیاط بود و همسرم مجبور بود در گرما و سرما برای هر کار ساده‌ای از خانه خارج شود. در زمان باران سقف خانه آب می‌داد و در هر گوشه یک ظرف می‌گذاشتیم که این آب‌ها جمع شود.


در آن حوالی و به‌دلیل نوع مصالح ساختمانی، خیلی اتفاق می‌افتاد که سقف خانه‌ها به‌دلیل بارش باران بریزد و افراد تلف شوند. به همین دلیل بعد از هر بارش سنگین مادرم سری به ما می‌زد که ببیند ما زنده‌ایم یا نه. واقعا شرایط در مقایسه با خانه‌ها و شرایط روستاهای الان هم قابل‌مقایسه نبود؛ یکی از فرزندان مادرم در 4سالگی به همین دلیل از بین رفته بود. درست است که در آن دوران من برای جهادسازندگی کار می‌کردم اما خبری از حقوق و پول زیاد نبود؛‌ همه برای رضای خدا کار می‌کردند ولی ما آنقدر خوش بودیم که این مشکلات را نمی‌دیدم.


خانم مفتونی: بعد از چند سال حقوقی حدود 800تومان برای آقای نوری درنظر گرفتند که با کارهای مستقلی که او برای رادیو و تلویزیون انجام می‌دادند ما حدود 2هزار تومان درآمد داشتیم. راستش را بخواهید من هیچ وقت برای مخارج خانه حساب و کتاب نمی‌کردم اما خب معمولا پول کم نمی‌آوردم. با وجود همه مشکلات و کمبودها باور کنید گردش روزانه ما درخیابان‌های تربت جام ترک نمی‌شد. هر روز بعدازظهر گشت و‌گذاری در شهر داشتیم. آقای نوری هم اعتقادات عجیبی داشت؛ به من می‌گفت همیشه یک چاقو در کیفت باشد! البته فکر بد نکنید خیلی روزها یک خربزه می‌خریدیم و کنار خیابان و جوی آب می‌نشستیم و می‌خوردیم. در آن سال‌ها و در شهرهای کوچک این رفتارها کمی عجیب بود اما لذت ما از زندگی را چند برابر می‌کرد. یکی دیگر از کارهایی که مرا مجبور می‌کرد انجام دهم، هوا کردن بادبادک در منطقه مسکونی خانواده‌هایی بود که برای جهاد کار می‌کردند! دستور ساخت بادبادک را ایشان می‌دادند و من می‌ساختم و هرچه نخ به آن می‌بستیم باز هم بالا می‌رفت. کم‌کم این کار به عادت همه خانواده‌ها بدل شد و خیلی‌ها، ‌عصرها در شهر «کاغذ‌باد» هوا می‌کردند؛ مشهدی‌ها به بادبادک «کاغذ باد» می‌گویند. من خیلی همسر خوبی بودم، هرچه شوهرم می‌گفت گوش می‌کردم!


این نگاه به زندگی و این سبک را به فرزندان‌تان هم آموخته‌اید؟ آنها هم با مشکلات به همین راحتی کنار می‌آیند؟


آقای نوری: بله. پسر بزرگمان ابوالفضل سال 64و محمود در سال 68به دنیا آمدند. ابوالفضل در رشته مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف قبول شد اما در ترم سوم انصراف و راه مادر را در پیش گرفت و وارد رشته فلسفه شد! در رشته فلسفه سیاسی در حال تحصیل است؛ البته هنرمند هم هست و رمانی در دست نگارش دارد. او در آمریکا تحصیل می‌کند.


محمود کارشناسی ارشد کارگردانی سینما دارد که باید پایان‌نامه‌اش را تا چند‌ماه دیگر ارائه دهد. ضمن اینکه در حال ساخت فیلمی از زندگی من و مادرش است. خودم کارگردان و محمود تهیه‌کننده کار است. بچه‌ها آنقدر این خانه را دوست دارند که اسمش را گذاشته‌اند جزیره و همیشه می‌گویند ما از این جزیره بود که موفقیت‌های مختلفی را کسب کردیم.


خانم مفتونی: حضور دائمی و همیشگی آقای نوری در خانه برای ما موهبت بزرگی بود. من همیشه مطمئن بودم که او در کنار بچه‌ها هست و به رفتارها و درس‌شان نظارت کافی دارد. شاید در بسیاری از خانواده‌ها وجود پدری با نقص جسمانی نقطه‌ضعف باشد اما در خانواده ما این یک نقطه قوت بود. خوشبختانه همین موضوع باعث شده که بچه‌ها هر کدام جایگاه خوبی داشته و موفق باشند. ‌همیشه و از زمانی که آنها واقعا کودک بودند آقای نوری تأکید داشت که با آنها با احترام صحبت کنیم. شما خطاب‌شان می‌کرد و خیلی محترمانه از آنها چیزهایی را خواهش می‌کرد. اصلا این شکل حرف زدن در خانواده ما جاافتاده است.


هر وقت من به دلایل مختلف قرار بود به مدرسه بچه‌ها بروم آقای نوری تأکید داشت که حرمت فرزندانمان را در مقابل اولیای مدرسه حفظ کنم. همیشه می‌گفت آنها را در برابر دیگران تحقیر و کوچک نکن؛ به هر حال بچه است و شیطنت‌هایش. البته نتیجه همه این رفتارها و مراقبت‌ها بعدها نتیجه‌بخش بود؛ بچه‌ها همیشه در کنار من مراقب پدرشان بودند و با افتخار می‌گویم که ما اجازه ندادیم حتی یک‌بار هم دست پرستاری به آقای نوری بخورد. آنها مستقل رفتار و زندگی می‌کنند اما نگاه‌شان به زندگی با خیلی از هم‌نسلانشان متفاوت است.


با وجود همه حرف‌هایی که زده شد باز هم معتقدید که در زندگی‌تان هیچ مشکلی وجود نداشته است؟


آقای نوری: دقیقا. نه اینکه نبوده اما ما به چشم مشکل به آن نگاه نمی‌کردیم و در حقیقت ما مشکلاتی که وجود داشت را به روش خودمان از بین برده و پشت سر گذاشتیم. تلاش کردیم قدر نعمت کنار هم بودن را بدانیم. مشکلات زندگی در هر شرایطی وجود دارند، مهم این است که شما چگونه با آنها برخورد می‌کنید. چیزی‌های خیلی مهم‌تری در زندگی هست که فرصت نکنید به مشکلات و تلخی‌ها بها دهید.


تشویق در کودکی


متأسفانه خیلی از خانواده‌ها از گرایش فرزندانشان به هنر و تلاش در این مسیر استقبال نمی‌کنند و راضی به این کار نیستند. در گذشته هم این نوع تفکرات و باورها وجود داشت. درحالی‌که زندگی همه ما با انواع هنر گره خورده و عجین شده است. ساده‌ترین کاری که برای گذراندن اوقات فراغت انجام می‌دهیم و برای بسیاری به عادت بدل شده، تماشای تلویزیون است و گویا توجهی ندارند که جز‍ء جز‍ء چیزهایی که در تلویزیون اتفاق می‌افتد نتیجه استفاده از هنرهای مختلف، رنگ، عکاسی، نورپردازی، موسیقی و... است. مادرم به هنر علاقه زیادی داشت و در آن دوران برای آن احترام قائل بود. صندلی چوبی‌ای در خانه داشتیم که جای روضه‌خوانی بود که هفتگی به خانه ما می‌آمد. من بارها و بارها روی صندلی رفته و روی دیوارها نقاشی می‌کشیدم اما مادرم هیچ‌گاه مرا دعوا نمی‌کرد؛ با افتخار آنها را به همسایه‌ها نشان می‌داد و می‌گفت: « پسرم هنرمنده!» هرچند که یک‌بار دیدم که داشت به دیگر خانم‌ها چشمک می‌‌زد اما واقعا هیچ‌گاه از تشویق من دست برنداشت. من 6ساله بودم که پدرم را از دست دادم و چیز زیادی از او به‌خاطر ندارم اما یادم هست که یک‌بار مرا به سینما برد و فیلم «نفرین خدایان» را دیدم. از سینما که بیرون آمدیم درحالی‌که من در آغوشش بودم یکی از دوستانش را دید و سرگرم گفت‌وگو شد. آن طرف حین صحبت‌هایش به من گفت «چطوری پهلوون» که من در جواب گفتم:‌«مو مِخوام آرتیست بِرُم!»


توان، تنها در دست و پا نیست


به شکل پراکنده اگر بخواهیم حساب کنیم، قبل از انقلاب من حدود 4سال احضار و بازداشت و شکنجه شدم اما شکنجه‌ها خیلی سریع روی بدنم اثر گذاشت. البته در این سال‌ها با ورزش و کارهای درمانی اوضاع و احوالم کمی کنترل شد و وضعیتم وخیم‌تر نشده است. در سال‌هایی که در تربت‌جام بودیم هم کارهای تلویزیونی ساختم و هم فیلم مستند البته نقاشی را به شکل مستقل انجام می‌دادم. ورزش‌ها و تمرین‌ها باعث شده بود که بتوانم با انگشتان پاهایم نقاشی کنم. مدت‌ها به همین سبک نقاشی‌های متفاوت و مختلفی کشیدم. یک روز دقیقا خاطرم هست که موقع نقاشی قلم از میان انگشتانم به زمین افتاد. دولا شدم و آن را برداشتم و چند ساعتی به‌کارم ادامه دادم. وقتی می‌خواستم قلم را زمین بگذارم متوجه شدم آن را در میان لب‌هایم نگه‌داشته و نقاشی کشیده‌ام؛ با همان تسلط و مهارت. از آن روز دیگر نقاشی‌هایم را با دهان می‌کشم. بچه‌ها یا همسرم قلموها و رنگ‌ها را در کنارم می‌گذارند و من هم مشغول کار می‌شوم.


این روزها بیشتر نقاشی می‌کنم اما در این 30سال کارهای زیادی داشته‌ام. 4سال کار نکردم تا اینکه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، احساس کردم افرادی که متن‌های اسلامی می‌نویسند و با این مفاهیم آشنایی دارند کم هستند و دوباره وارد کار تئاتر شدم. نمایشنامه‌های زیادی نوشتم و کارگردانی کردم که بارها مورد‌توجه قرار گرفت؛ چه در حوزه نویسندگی و چه در حوزه کارگردانی. بعد از ازدواج هم برای کارهای مستندی داشتم که یا سفارش جهاد بود یا جزو کارهای مستقل خودم، کارهای فیلمبرداری و گویندگی فعالیت‌های مستقل با همسرم بود. وجود ایشان در زندگی‌‌ام بسیار تأثیرگذار بود. جدای از کارهای مستقل، ‌بیشتر کارها سفارش‌های جهاددانشگاهی بود. حدود سال‌های 69تا 78، پرکارترین سال‌های زندگی ما بود. همسرم در این سال‌ها 3‌برنامه رادیویی پرمخاطب نوشت و من هم به‌عنوان کارگردان یا تهیه‌کننده در کنارش بودم. کاری بود به اسم «آموزش روستایی» که مخاطبان زیادی داشت.

تشویق برای ادامه تحصیل در بزرگسالی


سال‌ها یی که تربت‌جام بودیم در کارهای مختلف هنری کنارشان بودم؛ خیلی دوست داشتند که من نقاشی را یاد بگیرم که این هنر را هم از سال 67و از خودشان آموختم. افزایش فعالیت‌های هنری آقای نوری اسباب‌کشی کردیم و 8-7سالی هم در مشهد زندگی کردیم. منزلمان در نزدیکی حوزه علمیه بود و توفیقی دست داد و در آن سال‌ها من سطح یک و 2 علوم حوزوی را گذراندم. آقای نوری همواره از من می‌خواست که تحصیلات آکادمیک و دانشگاهی را ادامه دهم. سال 1378در کنکور شرکت و با رتبه 24در رشته فلسفه اسلامی دانشگاه فردوسی مشهد تحصیلاتم را دوباره آغاز کردم. در زمان دانشجویی در دانشگاه شریف هم به‌عنوان مستمع آزاد در کلاس‌های دانشگاه الهیات و کلاس‌های شرح منظومه استاد «محقق داماد» شرکت می‌کردم. در حقیقت با این علم غریبه نبودم. یک‌ سال بعد به‌دلیل اینکه تنفس در مشهد برای آقای نوری سخت شده بود به تهران آمدیم و من هم پرونده درسی خودم و بچه‌ها را منتقل کردم. 2 سال هم در دانشکده الهیات دانشگاه تهران درسم را ادامه دادم و در 3سال، دوره لیسانس را تمام کردم. نفر اول دوره فوق‌لیسانس شدم و در 2 ترم این دوره را هم به پایان رساندم و بلافاصله در مقطع دکتری تحصیلاتم را ادامه دادم و با معدل 19/13 در رشته فلسفه و کلام اسلامی درسم را به پایان رساندم. بعد از آن بود که به‌عنوان عضو هیأت علمی کارم را آغاز کردم و همچنان عضو هستم؛ الان هم معاون دانشجویی و فرهنگی این دانشکده هستم.


زندگی یک نسخه واحد ندارد


آمال و آرزوهای انسان‌ها در دوره‌های مختلف تغییر می‌کند. پیش از آشنایی با آقای نوری و آغاز زندگی دغدغه اصلی من فیزیک بود و می‌خواستم تا نهایت این رشته ادامه دهم اما خود انتخابم مسیر زندگی را تغییر داد. از طرفی ادامه تحصیل، آن هم در رشته فلسفه و علوم حوزوی چیزی بود که در زندگی من پیش آمد و من استقبال کردم. اگر هم محقق نمی‌شد مشکلی نداشتم؛ زندگی در کنار بچه‌ها و آقای نوری آنقدر برایم لذتبخش بود که کمبودها و مشکلات را هم برایم دلپذیر می‌کرد. منظورم این است که همه بخش‌های زندگی آدم براساس برنامه‌ریزی‌های دقیق و از پیش انجام شده صورت نمی‌گیرد. گاهی یک اتفاق مسیر زندگی را تغییر می‌دهد اما این به‌معنای شکست یا از دست دادن همه آمال و آرزوها نیست. راه‌های زیادی برای پیشرفت و موفقیت افراد وجود دارد. نگاه من پس از ازدواج به زندگی تغییرات بسیاری کرد؛ زندگی را از نگاه آقای نوری نمی‌دیدم اما روش و اعتقادات و منش ایشان روی دیدگاه‌های من هم تأثیرگذار بود. در کنار تمامی مشکلات و کمبودها، در همان سال‌های اول ازدواجمان 2 برادر آقای نوری به نام «احمد» و «محمود» در عملیات‌های والفجر 8و کربلای 5شهید شدند. سال‌های غریبی بود و زندگی در نخستین سال‌های انقلاب اسلامی و در کشوری که جنگ به آن تحمیل شده بود راه و روش و حال و هوای خاص خودش را داشت. اوضاع کشور جنگی بود و مشکلات سیاسی، تبعات اقتصادی هم به همراه داشت اما تجربه شخصی به من نشان داده که با خنده و سخت نگرفتن می‌توان از کنار همه این مشکلات عبور کرد. شاید 30سال پیش فکر نمی‌کردم که روزی روی بوم و حرفه‌ای نقاشی کنم اما تا به امروزبیش از 100نمایشگاه در ایران و کشورهای مختلف برپا کرده‌ایم. لبنان، الجزایر، پکن، پاریس، وین، برلین و... مقصد ما و تابلوهایمان بوده است. حالا هم پسرم در تلاش است تا به‌زودی نمایشگاهی در آمریکا از آثار من و پدرش برپا کند.


بازگشت به  اخبار